“آژنگ نیوز”:طبقه شعرا از منجمین بیشتر تملق می‌گویند و کمتر تمتع می‌برند. معدودی از این طایفه از بخت و اقبال نصیبی دارند و بیشترشان مثل شعرای سایر بلاد عالم به فقر و فاقه می‌گذرانند، و به سبب کثرتی که دارند، محال است که طور دیگر باشند.

هر کس که اندک نوشت و خوانی می‌داند، اگر تنبلی را بر زحمت ترجیح دهد، می‌تواند نام شاعر بر خود گذارد. و هر کس هم که تواند یک دو قافیه با هم ردیف کند، البته به سبب همین مطلب احترامی بیش از آنچه وضع وی اقتضا می‌کند می‌یابد. بعضی از شعرا مداح پادشاه و امرا هستند و بدین سبب در تحت حمایت ایشان روزگاری با رفاه می‌گذرانند.

سهولت طریق تحصیل و وضع مدارس در ایران، سبب شده است که لشکری از طلاب پیدا شده‌اند، که عمر بی‌فایده‌شان را در تنبلی و بیکاری و فقر و فاقه می‌گذرانند. اصفهان بخصوص از این قبیل شعرا بسیار دارد و غالب به سبب طلاب اصفهان و شیراز است که اطراف ایران از گدا موج می‌زند. در کمین نشسته‌اند که هر کس را که ظاهر حالش دلالت بر وسعت کند بیابند و دامی بگسترانند، اگر چه از اهل بلد ایشان نباشد و زبان نداند و اگر هم شخص خود اقرار کند که از زبان بی‌خبر است و از شعر و شاعر بیزار، بجائی نخواهد رسید.

شعرا - پایگاه اطلاع رسانی آژنگ

چنانچه در سفر اول که محرر اوراق به ایران رفت، شاعری از شیراز پنجاه میل مسافت بریده به استقبال آمده، قصیده‌ای بر کاغذ زرین نوشته حاضر کرد. به جهت رفع دردسر به او گفتند که: من فارسی نمی‌دانم و ذوق این‌گونه اشعار ندارم. حریف گفت: پس من حکایتی بگویم تا صاحب بداند که در اِنجاح (برآوردن حاجت) مقصود من هیچ فهمیدن شعر ضرور نیست.


در ایام استیلای افاغنه بر ایران یکی از امرای این طایفه در شیراز حاکم بود، شاعری قصیده‌ای در مدح او گفته راه دارالحکومه پیش گرفت. در عرض راه با یکی از دوستان ملاقات کرده پرسید، بکجا می‌روی؟ شاعر صورت حال باز گفت. رفیق گفت: ای برادر، مگر دیوانه شده‌ای این مرد یک کلمه شعر نمی‌فهمد، از چنین کس چه توقع داری! گفت: راست است، لاکن معیشت بر من تنگ است و راه دیگر نمی‌دانم.

این گفته را خود گرفت و نزد حاکم رفت و کاغذی که قصیده بر آن ثبت بود در دست گرفت. امیر افغان را نگاه بر وی افتاده پرسید، این کیست و این کاغذ در دستش چیست؟ شاعر گفت: مردی شاعرپیشه‌ام و این کاغذ شعر است امیر پرسید که، شعر چه فایده دارد. بیچاره تعظیمی کرده گفت: فایدهٔ شعر این است که، نامِ چون تو بزرگی را ابدالآباد در صفحهٔ روزگار ثبت می‌کند.

حاکم گفت: بخوان ببینم. شاعر شروع به خواندن قصیده کرد، هنوز شعر دوم را نخوانده بود که گفت: بس است همه را فهمیدم و بعد به خادم خود اشارت کرده گفت: قدری پول به این بیچاره بدهید که پول می‌خواهد. شاعر صلهٔ خود را گرفته مسرور و مشکور مراجعت کرد. بر در خانهٔ حاکم دوستِ او با او مَلاقی شده صورت واقعه را استفسار نمود. گفت: هیچ کس را در همهٔ عمر خود نیافتم که مقصود شاعر را به این زودی بفهمد! گفتن این حکایت سبب شد که چیزی به او دادند.

مأخذ: ملکم، جان۱۳۷۹. تاریخ کامل ایران (۲ جلد). ترجمهٔ میرزااسماعیل حیرت. تهران: افسوس.

گروه تاریخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *