ماجرای سید احمد فردید در زمانه ما، ماجرای غریبی است. صحنه ای را تصور کنید که مملو از ادمهایی است در یک هیبت و در یک قد و قواره نسبتا برابر. فی المثل همه در قد و اندازه ۱ متر تا نهایتا دو متر. ناگهان در میان این انبوه مردمانِ هم قد، یکی پیدا میشود که قدش به شکل غیر قابل باوری بلندتر از همه است. مثلا ده متر. او را دیگر قدبلند نمیتوان خطاب کرد. بواقع او یک غول است. غولی در میان آدمها که پس و پیشش، هیچ هم قد و حتی نزدیک به خود ندارد.
فردید برای من چنین نقش و جایگاهی را در تاریخ معاصر دارد. اصلا یک جورهایی آنرمال است. چراکه نرمال همان وضعیت اکثریت است. اصلا من نمیدانم این غول در تاریخ معاصر ما چه میکند، از کجا سر و کله اش پیدا شده و چه ربطی به تاریخ کوتوله های تاریخ معاصر ما دارد؟
اگر تاریخ معاصر را در نسبت با همان کوتاه قدان و میانمایگان فکری، واجد یک پیوستگی بدانیم، فردید انصافا یک گسست عمیق است. او هیچ ربطی نه فقط به تاریخ روحانیت و مرجعیت دینی ندارد، بل حتی از تاریخ روشنفکری و منورالفکران نیز چندین سال نوری فاصله دارد.
برای همین است که اصلا نمیشود تحلیلش کرد. چون در هیچ پارادایمی نمیگنجد. این غول پیکر بودنش را میشد از وسعت اطلاعاتش در فلسفه و حکمت گرفته تا اصطلاحات و مفاهیمی که وضع میکرد دید.
فیلسوف بود و فیلسوفی میکرد. مفهوم پردازیهایش چنان از قد و قواره زمانه جلوتر و پیشرو بود که براحتی مورد سوءتفاهم و حتی سوءمصرف قرار میگرفت. از جلال ال احمد که مفهوم «غربزدگی» فردید را به یغما برد و معنای «غروب وجود» فردید را، به سطح فوکول و کراوات تقلیل داد، تا ارباب قدرت پس از انقلاب ۵۷ که از فردید چماقی ساختند بر علیه مخالفان خود.
فردید بطور کلی یک سوءتفاهم در تاریخ معاصر ما بود. البته این گسست تاریخی که خودش از ان اینگونه یاد میکرد «وقت من هنوز فرا نرسیده»، خودش هم در فهم رخدادهای معاصر نیز دچار اشتباه میشد.
او فراسوی زمانش ایستاده بود. خیلی نمیتوانست بدقت رخدادهای زمانش را ببیند.
فردید یک معلم فلسفه هم نبود. یعنی شما برای آموزش کانت و هگل و هیدگر و دیگر اعاظم فلسفه، نمیتوانستی از فردید چیزی بیاموزی. برای آموزش فلسفه باید به آثار ترجمه ای و تألیفی شاگردان او رجوع کنی. فردید آموزگار تفکر بود. از او فکر کردن را میتوان آموخت.
او پروژه فکری خودش را داشت. خیلی از منتقدین فردید، همین نکته ساده را متوجه نشده اند که فردید “مترجم” آثار فلسفی نبود. او خودش پروژه ای داشت. خوب یا بدش، بماند. اما آنچه او میگفت، از آنِ خودش بود. همین وضعیت را هیدگر نسبت به فیلسوفان پیشین خود داشت. هیدگر وقتی کانت میگفت، دنبال شرح و تفسیر آراء کانت نبود. به قول خودش دنبال “انتلخیا” بود. بین السطرین را میخواند. کاسیرر هم وقتی میگفت “هیدگر، کانت را به زور اسلحه تفسیر میکند” نمیفهمید که هیدگر شارح کانت نیست.
دانشجوی مبتدی فلسفه برای فراگیری کانت و هگل، باید کاسیرر و کورنر و دیگر شارحین را بخواند. از هیدگر چیزی برایش نمی ماسد. اما البته در ساحتی فراتر از آموزش، کانتِ هیدگر برایش مفید و بل لازم خواهد بود.
فردید صاحب یک پروژه فکری بود.
خودش میگفت برای فهم این پروژه فکری، شاگردانش باید چندین زبان بدانند. زبان نقش مهمی در تفکر او داشت. میگفت: تا کسی یونانی و آلمانی و فرانسه و عربی و سنسکریت و پهلوی نداند، حق ندارد خودش را شاگرد من بداند.
برای او، “وجود” محل پرسش بود و از رهگذر این پرسش به تاریخ و زمان و زبان کشیده میشد. برای همین تعاطی کلمات و اتیمولوژی و اشتقاق لغت موضوعیت می یافت.
اکبر جباری
گروه گزارش