آلمانی ها چهار درس کلیدی به واسطۀ جنگ جهانی دوم آموختند:
۱) تسلطِ یک طرز تفکر در جامعه به بسیاری تصمیم های اشتباه منجر میشود.
۲) وجود یک حزب فراگیر تنها به پوپولیسم منتهی میشود.
۳) بدون اجماع سازی میان دولت و ملت، جامعه روی رشد، پیشرفت و ثبات را نخواهد دید
۴) بدون مناظره در سطح جامعه نمیتوان به توسعه دست یافت
سیاستمداران آلمانی با قدرتمند شدن آلمان در سطح بین المللی در پی محکم کردن جاپای این کشور در اروپا بودند. در عین حال استراتژی فرانسه و بریتانیا در محدود نگاه داشتن قدرتِ آلمان بود.در پایان جنگ اول ، آلمان تحقیر شد ولی نابود نشد. در رویارویی با فرانسه و لهستان، آلمان بخشهایی از سرزمینِ خود را از دست داد و ارتش آن به صدهزار نفر محدود شد. جریانهای افراطی که در پی تسلط آلمان بر اروپا و جبران گذشته بودند بیست سال کار کردند تا مجدداً در اواخر دهۀ ۱۹۳۰ از طریق جنگ جهانی دوم به هدف خود برسند. بالاخره در سال ۱۹۴۳، آلمان بر اروپا و بخشهایی از شوروی مسلط شد اما به چه قیمتی؟ نوعی نیاز روانی تاریخی و جریان روشنفکری ۱۹۰۰-۱۸۸۰ تأمین شد.مهمترین نکتۀ تئوریک که باعث شد شکستهای پی در پی آلمان رقم بخورد، تمرکزِ فکر و قدرت در نهاد حکومت بود و جامعه نقشی در تعدیل این افکار و تمایلات نداشت.
اقتدارِ حکومت آلمان در حدی فراگیر بود که مانع از ظهورِ استنباطهای گوناگون از منافع ملی میشد. آلمانیها به واسطۀ توانمندیهای سازمانی تمایل داشتند که فراتر از اتحادیه ها و ائتلافهای اروپایی عمل کنند ولی همیشه منابع لازم را برای این ابراز وجود برای مدت طولانی با وجودِ رقبایی مانند انگلستان، فرانسه و روسیه نداشتند. بعد از ۱۹۵۰، تمام تلاش سیاستمداران آلمان برای چندین دهه بر این اصول تمرکز یافت: قدرت از طریق ثروت اقتصادی، وحدت دو آلمان و توازن میان شرق و غرب.
دو جنگ جهانی اتفاق افتاد تا اندیشۀ حکمرانی در آلمان از ایده آلیسم به رئالیسم تبدیل شود. دو جنگ جهانی اتفاق افتاد تا آلمانی ها متوجه محدودیتهای خود شوند.قانون اساسی جدید، رابطۀ مردم و حکومت را غنیتر کرد، به بلوغ سیاسی مردم بیشتر اهمیت داد و از حاکم شدن یک نوع طرز تفکر به طور ساختاری جلوگیری کرد. اجماع حاصل شد که حکومت باید دائماً در جامعه و لایه های آن نقد گردد.روشنفکران این بار به جای تأیید حکمرانان به نقادی پرداختند.گفته شد اگر کشوری میخواهد به افق چشم اندازهای کلان برسد باید از طریق خواسته های مردم بدان دست یابد و نه آنکه در گروه های کوچک و بدون بحث و گفت و گو، آینده های ایده آلی مانند آنچه طی سالهای ۱۹۴۵-۱۹۱۴ بر آلمان گذشت شکل گیرد.علاوه بر این، طیفی از سیاست مداران مانند جوشکا فیشر و اندیشمندانی مانند هابرماس معتقد شدند که هر کاری آلمان خارج از مرزهای خود انجام میدهد باید در یک چارچوب “چند جانبه گرایی” و با همکاری اروپا باشد. در عین حال، این چند جانبه گرایی باید براساس خواسته ها و اجماع ضد نظامی جامعه و افکار عمومی در آلمان باشد.
با ظهور جهانی شدن و توان مندی خاص صنعتی و تولیدی آلمان، وابستگی متقابل آلمانیها به اقتصادهای فرا اروپایی افزایش یافت و جایگاه خود را به عنوانِ اقتصاد سوم یا چهارم جهان حفظ کرد. مجموعۀ دستگاه سیاست خارجی و ۲۳۰ نمایندگی در جهان در اختیار صادرات و بخش خصوصی آلمان قرار گرفتند. اگر در دورۀ بیسمارک و کایزِر، اروپاییها نگران قدرت سازماندهی نظامی آلمان بودند هم اکنون نگرانِ جایگاه ممتاز سازماندهی اقتصادی آلمان هستند. آلمانیها در داخل و خارج نهایت تلاش خود را میکنند تا قدرت نرم آلمان به ترس اطرافیان تبدیل نشود.
آلمان با ۸۳ میلیون نفر جمعیت، ۳۵۷۰۲۱ کیلومترمربع مساحت، ۴ تریلیون دلار تولید ناخالص داخلی، ۲۸ درصد اقتصاد اروپا، پارلمانی با ۷۰۹ نفر عضو دارد که از ۳۱ درصد نمایندگان زن و ۸ درصد کسانی که ریشۀ آلمانی ندارند تشکیل شده است.
اوجِ عملی حکمرانی مطلوب در آلمان، ظهور آنگلا مرکل به عنوان صدراعظم است. او که در یک آپارتمان ۱۲۰ مترمربعی زندگی میکند و خریدِ آخر هفته را خودش انجام میدهد و چند دست لباس بیشتر ندارد، تشکیلات صدراعظمی آلمان را با ۳/۳ میلیارد یورو بودجه مدیریت مینماید.معروف است که تصمیم گیریهای وی در ۵ سال اخیر براساس ۶۰۰ افکار سنجی حرفه ای که از طرف دفتر صدراعظم انجام شده، صورت گرفته است.فردی که معتقد است کشورهایی که ادعای تمدن سازی دارند باید پل بسازند نه آنکه دیوار بکشند
یکبار نویسنده ای از او سئوال کرد که چرا آلمان با این همه سرمایۀ اجتماعی بین المللی، نقش پررنگ تری در سطح جهانی ایفا نمیکند: او در پاسخ گفت: مردم آلمان اجازه نمیدهند!
نویسنده محمود سریع القلم
گروه گزارش