صادق صندوقی همدانی بود. هممدرسۀ من بود. در دبیرستان علویان که تا کلاس نهم بیشتر نداشت و او که یک سال از ما جلوتر بود وقتی کلاس نهم را تمام کرد از آن مدرسه رفت. من هم سال نهم را در آن مدرسه نبودم.
اما از همان وقت نقاشی اش خوب بود. برای روزنامۀ دیواری مدرسه نقاشی میکرد و حتی یک بار یک روزنامۀ دیواری با گروهی از دوستان که هر یک سرنوشت جداگانهای پیدا کردند درآوردیم که در شمارۀ دوم توقیف شد. چون وارد سیاست شده بودیم و مطالبی راجع به نهضت روحانیت نوشته بودیم و خلاصهای از غربزدگی آل احمد را آورده بودیم به همراه یک نقاشی که از روی یک نقاشی کشیده بود و در شمارۀ اول کتاب ماه آل احمد چاپ شده بود.
نقاشی از سیکهروس نقاش مکزیکی بود که بعدها فهمیدیم بخشی از یک نقاشی بزرگ دیواری از اوست. صندوقی این نقاشی را نقطهچین کار کرده بود که سبک محبوب دبیر نقاشی آن زمان ما بود.
ما را وادار میکرد که از روی کتابهای مؤیدپردازی و رسّام ارژنگی نقاشی کنیم و فقط نقطهچین را قبول داشت. خودش هم نقاشی نمیدانست.
بعدها من ردّ او را مثل بسیاری از همکلاسهایم گم کردم. تا نقاشیهایش را توی کتابهای مدرسۀ بچه هایم دیدم.
پدرش اولین فست فودی همدان بود. اما نه از این فستفودیهای امروزی . یک بساط در سر خیابان سنگشیر همدان داشت و جیلیز ویلیز میفروخت.
یعنی نوعی کباب که روی یک شبکۀ سیمی درست میشد و هر تکهاش به اندازۀ یک پنجم یک کباب کوبیده بود. بسیار هم چرب بود و خوشمزه. کباب دامحرّم را همۀ همدان میشناختند و بچهها عاشقش بودند.
چاشنی آن هم پیازچۀ خرد شده بود و دامحرم این کباب و پیازچه را لای نان لواش مریانج میپیچید و به یک قران به دست مشتری میداد. او که به نظر ما بسیار پیر میآمد خیلی هم خوشرو بود.
میگفتند اصلا همدانی نیست و مهاجر است و از بالای ارس آمده است. معلوم است که زندگی چنین آدمی خیلی راحت نمیگذرد صندوقی فرزند او بود و هرچه شد کار خودش بود. آدم خودساختهای بود که من با این که پنجاه و چند سالی از او بیخبر بودم با خواندن خبر مرگش حس کردم دوستی را از دست دادهام که آخرین بار همین دیروز او را دیدهام.
نمیدانم در این هنگامۀ مدرنیسم زندگیش چگونه میگذشت. اما حتما هر کس که یکی از کتابهای درسی یا غیر درسی را که او نقاشی کرده خوانده باشد باید حس کند که بخشی از زندگیش با او رفته است.
خدا رحمتش کند.
یادداشتی از دکتر حسین معصومی همدانی به یاد صادق صندوقی
گروه تاریخ