“آژنگ نیوز”:گفتگو با این جمله جالب از سرآنتونی هاپکینز:زنده بودن واقعاً یک معجزه است ؛آغاز می شود.علاوه برآن افراد زیادی نمی‌توانند بگویند که یک اجرای خصوصی پیانو توسط سر آنتونی هاپکینز به آنها داده شده است.

اما این دقیقاً همان اتفاقی بود که وقتی تیم چهار نفره بی‌بی‌سی برای مصاحبه با این بازیگر برنده دو جایزه اسکار به لس‌آنجلس رفت، رخ داد.

ما در همان اتاقی بودیم که مردی در نقش هانیبال لکتر در فیلم «سکوت بره‌ها» وحشت‌زده، در نقش یک پیشخدمت در فیلم «بازمانده روز» درهم‌شکسته و در نقش پدری مبتلا به زوال عقل در فیلم «پدر» ویران شده بود.

بازیگری که الیور استون او را برای نقش رئیس جمهور نیکسون انتخاب کرد، زیرا – به گفته سر آنتونی – کارگردان گفته بود: «تو مثل نیکسون دیوانه‌ای».

در حالی که او پشت پیانوی بزرگی در هتلی در بورلی هیلز قطعه‌ای را می‌نوازد که آن را «خداحافظ» می‌نامد، واضح است که روح هنری از هر منفذ وجودش تراوش می‌کند. نت‌های موسیقی، سطرهای شعر و ابیات شکسپیر از او سرازیر می‌شوند.

ما به این دلیل ملاقات می‌کردیم که سر آنتونی در حال انتشار زندگینامه خود با عنوان «خوب عمل کردیم، بچه» است، روایتی صادقانه و گاهی ناراحت‌کننده از یک فرد گوشه‌گیر که در کودکی در ولز مورد آزار و اذیت قرار گرفت و کنار گذاشته شد و به یکی از بهترین بازیگران بریتانیایی تبدیل شد.

او موفقیت خود را به شانس محض نسبت می‌دهد و به من می‌گوید: «من نمی‌توانستم هیچ‌کدام از این‌ها را به خودم نسبت دهم، نمی‌توانستم هیچ‌کدام از این‌ها را برنامه‌ریزی کرده باشم – و حالا در ۸۷ سالگی، در آستانه ۸۸ سالگی، صبح که از خواب بیدار می‌شوم، فکر می‌کنم، ‘سلام، من هنوز اینجا هستم’ و هنوز هم نمی‌فهمم.»

از بیرون، کمتر به شانس و بیشتر به درک عمیق او از احساسات انسانی نگاه می‌شود، همانطور که اجراهایش گواه آن هستند. می‌پرسم چه چیزی او را به چنین بازیگر غریزی تبدیل می‌کند.

هاپکینز - پایگاه اطلاع رسانی آژنگ

او می‌گوید: «زنده بودن یک معجزه است.»

او پیچیدگی انسان‌ها را «جذاب» می‌داند… منظورم این است که چگونه می‌توانی بتهوون، باخ و سپس تربلینکا و آشویتس را خلق کنی؟

سر آنتونی همیشه دوگانگی انسان بودن را درک کرده است و این موضوع، دامنه بازیگری او را توضیح می‌دهد.

او اولین موفقیت خود در سینما را زمانی به دست آورد که پیتر اوتول، بازیگر، به او پیشنهاد داد برای فیلم «شیر در زمستان» محصول ۱۹۶۸ که در آن اوتول نقش هنری دوم را بازی می‌کرد، تست بازیگری بدهد.

در آن زمان، سر آنتونی چندین سال عضو گروه تئاتر ملی سر لارنس اولیویه بود. اما، او به یاد می‌آورد: «من نمی‌توانستم با سبک تئاتر بریتانیا سازگار شوم، فقط احساس می‌کردم که از آن جدا شده‌ام.»

او همچنین «نمی‌خواستم تا آخر عمرم با جوراب شلواری چروکیده و نیزه به دست روی صحنه بایستم، فقط می‌خواستم کمی زندگی داشته باشم».

او برای نقش ریچارد شیردل انتخاب شد و نمی‌توانست باور کند که پسر یک نانوا از پورت تالبوت با کاترین هپبورن همکاری می‌کند.

این بازیگر که نقش مادرش، النور از آکیتن، را بازی می‌کرد، در حالی که اولین صحنه مشترکشان را تمرین می‌کردند، «بهترین نصیحتی را که تا به حال شنیده‌ام» به او داد. او به او گفت «فقط دیالوگ‌ها را بگو… بازی نکن، فقط انجامش بده». او همچنین گفت که او «واقعاً خوب» است.

البته هپبورن حق داشت. برخی از بازیگران تئاتر که به طور کلاسیک آموزش دیده بودند، به خصوص در آن زمان، قدر این را نمی‌دانستند که چقدر باید اجرای خود را برای صمیمیت دوربین تنظیم کنند. او این کار را می‌کرد.

او خیلی به صحبت در مورد هنر بازیگری یا مطمئناً احترامی که می‌تواند در اطراف آن وجود داشته باشد، اهمیت نمی‌دهد، اما روش خود را با من به اشتراک می‌گذارد: «آرام باش. اقتصادی باش. بازی نکن یا تقلا نکن، مثلاً «خودنمایی کن»… ساده کن، ساده کن، ساده کن.»

اجراهای او برجسته هستند زیرا او بازیگری با عمق عاطفی و بینش روانشناختی عظیم است. او را به عنوان دکتر تروز، دوست و محافظ مرد فیلی جان هرت، در نظر بگیرید.

یا به عنوان لکتر، که هنوز هم برای من ترسناک‌ترین شخصیت بیش از 30 سال بعد است. قاتل زنجیره‌ای یک هیولا است، اما سر آنتونی می‌دانست که روی پرده سینما، کمتر، بیشتر است.

او توضیح می‌دهد که به جای اینکه لکتر را آشکارا هیولاوار بازی کند، «اگر خلاف جهت بروی، عقب‌نشینی می‌کنی». به محض اینکه چند صفحه از فیلمنامه را خواند، متوجه شد که این نقش «یک تغییر دهنده زندگی» است.

او در خاطراتش می‌نویسد که «به طور غریزی حس می‌کرد که چگونه هانیبال را بازی کند. من شیطان درونم را دارم. همه ما شیطان درونمان را داریم، می‌دانم چه چیزی مردم را می‌ترساند».

او به من می‌گوید که نقش لکتر را بی‌حرکت – و مرگبار – بازی کرده است. بنابراین وقتی در مقابل بازیگران دیگر قرار می‌گرفت، تصمیم می‌گرفت: «چشم از آن شخص برندار. این وحشتناک است.»

او برای من سوهان فلزی لکتر را به گوش می‌گذارد و به نظر می‌رسد از تکرار کلمات شخصیتش برای کلاریس با بازی جودی فاستر لذت می‌برد. تقریباً با صدای خش‌خش می‌گوید: «تو اف‌بی‌آی واقعی نیستی.»

او می‌گوید: «این ترسناک است.» او اشتباه نمی‌کند. حتی در یک هتل لوکس لس‌آنجلس در یک بعدازظهر گرم پاییزی، احساس سرما می‌کنم.

و در مورد جمله معروف «من جگرش را با کمی باقلا و یک شراب قرمز خوشمزه خوردم» که با آن صدای هیس خون‌آشام‌مانند ادامه می‌دهد، چطور؟

او توضیح می‌دهد که در کودکی دیده است که بلا لوگوسی، بازیگر مجارستانی-آمریکایی، هنگام بازی در نقش کنت دراکولا در فیلم سال ۱۹۳۱ همین کار را انجام داده است. سر آنتونی در لحظه فیلمبرداری تصمیم گرفت آن را کپی کند و جاناتان دمی، کارگردان «سکوت بره‌ها»، آن را حفظ کرد.

نکته شگفت‌انگیز در مورد این خاطرات، عدم ارتباط بین نحوه نگاه جهان به این بازیگر جوان و میزان کمبود آن در او است. او در مدرسه به خاطر چیزی که بچه‌های دیگر آن را سر «فیل» بزرگش می‌دانستند، مورد آزار و اذیت قرار می‌گرفت.

او توسط معلمانی که او را یک کودن کامل می‌دانستند، مورد سرزنش قرار گرفت. حتی والدینش هم تقریباً او را نادیده گرفتند.

او به این موضوع اعتقاد دارداو در حال شکل‌گیری شخصیتش بود. او می‌گوید: «این [تجربه] به من هسته خشم، کینه و انتقام داد.»

اما چرا همه آنها متوجه استعدادهای او نشده بودند؟ او کودکی بود که در شش سالگی به او دایره‌المعارف کودکان ۱۰ جلدی داده شد («من آنقدر مجذوب آن شدم که تک تک آنها را خواندم») و مجذوب نجوم شد.

پسری که پیانو می‌نواخت، هنر می‌ساخت و عاشق دیکنز و شکسپیر بود و از آنها نقل قول‌های زیادی می‌کرد.

یک گزارش مدرسه در سال ۱۹۵۵، زمانی که ۱۷ ساله بود، «نقطه عطف» زندگی او را رقم زد. طبق معمول وحشتناک بود. سر آنتونی به یاد می‌آورد که پدرش با تاسف می‌گفت: «چه اتفاقی برایت خواهد افتاد؟ گفتم: ‘یک روز، به هر دوی شما نشان خواهم داد’.»

او از اینکه والدینش به اندازه کافی زنده ماندند تا موفقیت او را ببینند، خوشحال است. وقتی در سال ۱۹۹۲، ۱۱ سال پس از مرگ پدرش، اولین جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد خود را برای فیلم «سکوت بره‌ها» دریافت کرد، به مادرش در ولز زنگ زد و گفت: «فکر کنم خوب عمل کردم.»

اما در روزهای اول، دوران سختی بود. او یک الکلی بود که با کارگردان‌ها و دیگران دعوا می‌کرد. او همیشه شوهر خوبی برای دو همسر اولش نبود. مشروب او را بدجنس کرد.

او می‌نویسد: «این جنبه زشت اعتیاد به الکل است. جنبه وحشیانه‌ای از من را آشکار کرد. من اصلاً به آن افتخار نمی‌کنم.»

او معتقد است که خشم «از درون، ناامنی‌های خودم، مورد آزار و اذیت قرار گرفتن در مدرسه و همه چیزهای دیگر ناشی می‌شد. من از اقتدار خوشم نمی‌آمد».

سپس یک شب در لس‌آنجلس در دسامبر ۱۹۷۵، تقریباً ۵۰ سال پیش، در حالی که «کاملاً مست بود» ماشینش را راند. وقتی به هوش آمد، متوجه شد که «از کنترل خارج شده» و می‌توانست کسی را بکشد. او برای درخواست کمک تماس تلفنی برقرار کرد.

“ناگهان، چیزی گفت ‘همه چیز تمام شد، حالا می‌توانی زندگی را شروع کنی’… هوس ترک کرد و دیگر هرگز برنگشت.”

در اولین جلسه‌اش با الکلی‌های گمنام، او در مورد همه افراد دیگر حاضر در اتاق به درک و شناختی رسید.

“همه آنها مثل من ناجور هستند. مثل همه ما. ما احساس می‌کنیم هرگز به جایی تعلق نداریم. ما از خودمان متنفریم. همه ما مثل هم هستیم. من تنها نیستم.”

این احساس قطع ارتباط است که از کتاب می‌درخشد.

او می‌نویسد که همسرش استلا معتقد است که او در طیف اوتیسم قرار دارد که “احتمالاً با توجه به تمایل من به حفظ کردن و تکرار… و فقدان احساساتم، درست است” اما او می‌گوید که اصطلاح “ماهی سرد” را ترجیح می‌دهد. می‌خواهم بدانم چرا.

به نظر می‌رسد که این احساس به عنوان واکنشی به قلدری و فریاد زدن بر سر او در طول مدرسه و خدمت سربازی آغاز شده است.

او به یاد می‌آورد: «من فقط به آنها خیره می‌شدم و این آنها را دیوانه می‌کرد. شما در خودتان فرو می‌رفتید و فکر می‌کردید، ‘خب، شما نمی‌توانید به من آسیبی برسانید، می‌توانید؟» او می‌گوید که این تنها دفاع او بود… و این یک قدرت است، می‌بینید: من اهمیتی نمی‌دهم.»

البته، سر آنتونی اهمیت می‌دهد و ما کمی در مورد وضعیت جهان صحبت می‌کنیم. در این مرحله از مصاحبه ما است که او به پرشورترین حالت خود می‌رسد. او در پورت تالبوت بزرگ شد و در محاصره افرادی بود که تحت تأثیر جنگ قرار گرفته بودند، حتی مورد خشونت قرار گرفته بودند.

او در فیلم «یک زندگی» نقش سر نیکلاس وینتون، مردی که صدها کودک عمدتاً یهودی را از دست نازی‌ها نجات داد، را بازی کرد.

وقتی از او می‌پرسم که آیا نگران افزایش قطبی شدن جامعه است، بسیار سرزنده و پرشور می‌شود.

«جهان همیشه مکانی پر از آشفتگی مطلق بوده است. اما فکر می‌کنم اگر به این روش نفرت ادامه دهیم… ما مرده‌ایم.»

«هیچ‌کس اجازه ندارد نظری داشته باشد. هیچ‌کس نمی‌تواند دیدگاه متفاوتی داشته باشد. این فاشیسم است.» و این دیوانگی است.”

اگر او در مورد همه اینها نصیحتی داشته باشد، این است که بگوید: “بیایید، این مزخرفات را بس کنید، همدیگر را سر ایده‌ها کتک بزنید.” آنها فقط ایده هستند و ما فقط یک روز خواهیم مرد.

بهترین اجراهای سر آنتونی هاپکینز
در حالی که به زندگی طولانی خود نگاه می‌کند، از او می‌پرسم که بزرگترین پشیمانی‌هایش چیست و او سریع پاسخ می‌دهد: “کسانی که در طول سال‌ها به آنها آسیب رسانده‌ام، کارهای احمقانه‌ای که انجام داده‌ام.”

او از تنها فرزندش، دخترش ابیگیل، که وقتی تنها یک سال داشت و در اعماق اعتیاد به الکل بود، او را ترک کرد، جدا شده است.

او می‌نویسد: “بعد از اینکه فهمیدم به عنوان پدر ابیگیل مناسب نیستم، قسم خوردم که دیگر فرزندی نداشته باشم… نمی‌توانستم کاری را که با او کرده بودم با فرزند دیگری بکنم.”

او در طول سال‌ها سعی کرده است رابطه‌شان را ترمیم کند.

وقتی در دهه هشتاد زندگی‌اش، در فیلم سر ریچارد ایر در سال ۲۰۱۸، نقش شاه لیر را بازی کرد، سخنان لیر به دخترش کوردلیا، ضربه دردناکی به من زد.

او در کتاب جدید خود می‌نویسد: “جمله‌ای که شاید بیشتر از هر جمله دیگری مرا تحت تأثیر قرار داد، مرا تحت تأثیر قرار داد.” تنها چیزی که تا به حال گفته‌ام این بود که «به او بدی کردم». با گفتن این کلمات، شاید برای اولین بار در زندگی‌ام، عمیقاً احساس کردم که چقدر به دختر خودم آسیب رسانده‌ام.

«یادم آمد که وقتی نوزاد بودم، وقتی وارد اتاق شدم، چقدر دلش سوخت. یادم آمد شبی که از اتاق بیرون آمدم چطور با او خداحافظی کردم. یادم آمد که بعداً چطور سعی کردم دوباره او را به دست بیاورم و شکست خوردم. یادم آمد که چطور تسلیم شدم. و به عنوان لیر، و همچنین به عنوان خودم، شروع به گریه کردم.»

او نمی‌خواست در مصاحبه‌مان درباره این موضوع صحبت کند. او در این بخش از کتاب، به طرز تکان‌دهنده‌ای می‌نویسد: «امیدوارم دخترم بداند که در اتاق من همیشه به رویش باز است.»

با خواندن این جمله نتوانستم جلوی احساساتم را بگیرم. انگار سعی دارد پیامی به او بفرستد، با این امید که شاید قبل از آن آشتی‌ای صورت بگیرد.

خیلی دیر شده بود.

در ۸۷ سالگی، او به گذشته نگاه می‌کند و می‌داند که سال‌های زیادی بیشتر از آنچه برای زندگی باقی مانده، زندگی کرده است. او می‌گوید: «بیشتر دوستانم فوت کرده‌اند، رفته‌اند، خدا آنها را رحمت کند. امیدوارم کمی بیشتر زنده بمانم. اما با این حال، با خودم فکر می‌کنم، ‘خب، من اوقات خوبی داشتم’.»

او مطمئناً هنوز هم به نظر می‌رسد که خوش می‌گذراند. پس از کمی احتیاط اولیه در اولین ملاقاتمان، او به سرعت آرام شد. وقتی پیانو می‌نواخت، تعریف کرد که چگونه دو پیانوی بسیار دوست‌داشتنی‌اش را هنگام سوختن خانه‌اش در آتش‌سوزی‌های لس‌آنجلس در اوایل امسال از دست داده است. «همه آنها زیر آوار بودند».

همانطور که با هم در لابی هتل قدم می‌زدیم، مهمانان او را دیدند و با خوشحالی برای آنها دست تکان دادند. او لبخند می‌زند و می‌گوید: «دوست دارم سلام کنم چون مردم فکر می‌کنند بازیگران خاص هستند. ما اصلاً اینطور نیستیم.»

هرچه که بگوید، گذراندن چند ساعت در حضور او خاص بود. او یک اسطوره بازیگری است که شش دهه اجراهای به‌یادماندنی به ما هدیه داده است. او همچنین یک چهره‌ی سنگین‌وزن واقعی است که نه تنها در دانش موسیقی، بلکه در فرهنگ، تاریخ و فلسفه نیز غرق است.

و ما مصاحبه را با نکته‌ای فلسفی به پایان می‌رسانیم – همانطور که او «روزهای شراب و گل سرخ طولانی نیستند» را از شعری از ارنست داوسون می‌خواند و در مورد ماهیت زودگذر زندگی تأمل می‌کند.

او می‌پرسد: «ما اینجا چه می‌کنیم، ما چه هستیم؟ ما نمی‌توانیم چیزی را در مورد خودمان توضیح دهیم. ممکن است ایده‌های فانتزی، ایده‌های مذهبی، ایده‌های فلسفی، ایده‌های علمی داشته باشیم… این‌ها همه چیز چیست؟ ما بالاخره هیچ چیز نیستیم، اما با این حال همه چیز هستیم.»

گروه گزارش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *