“آژنگ نیوز”:مردی که گدایان تهران را گریم میکرد! یکی از هنرمندان شهر تهران در هفتاد سال قبل بود .او در مهرماه سال ۱۳۳۶ درست روزی که اردشیر زاهدی ؛شهناز خواهر محمدرضا پهلوی را به زنی گرفت؛ عمرش را به مشتریانش داد. این هنرمند به عنوان آرایشگر گداها شناخته شده بود. کسی که یک آتلیه سری و محرمانه داشت و ولگردها و اوباشان را گریم میکرد و بصورت گداهای زخمی و مجروح برای جلب ترحم مردم به کوچه و بازار می فرستاد.

خانه اش در کوچه تنگ و تاریک رخت شور خانه در بخش صابون پزخانه بود وجسد او را چند تن از همان گدایانی که مشتری آرایشگاه سری او بودند از زمین بر داشتند و برایش مجلس فاتحه کوچکی نیز برپا ساختندیکی از رفقای او که از گورستان برگشته بود گفته است::
حسن مشتاق؟ بی کس بود ولی در عین حال مردی هنرمند بود که نان هنرش را می خورد. عده ای او را طعن و لعن می کردند اما خودش می گفت توی مملکتی که کار نیست تا مردم بروند و از راه مشروع نان بخورند گداشدن بهتر از دزد شدن است. من افتخار می کنم که درس جیب بری نمیدهم درس گدائی و گرفتن تصدیق و خمس و زکوه به گرسنه ها می آموزم من بیست سال است که او را میشناسم با اینکه روزی سی تومان کاسب بود ولی همیشه هشتش گرو نه اش بود.

گذشته او چه بود؟

در نتیجه تحقیقات زیادی که در اطراف زندگی حسن مشتاق معروف به حسن آقا بند انداز شده بود، اطلاعات بدین شرح حاصل شده بود: حسن آقا گداهای برجسته و پول در آر تهران را هر روز گریم میکرد ، بصورت آماده به کار! در میآورد آدم سالم را تبدیل به چلاق و شل و کور و زخمی و دست بریده و پا بریده و در آتش سوخته و گرفتار ورم غده گلو می نمود که دل سنگ بحالشان می سوخت ، وسیل پول به جیبهای گشادشان سرازیر می کرد. این کارشناس منحصر بفرد ، درست نقطه مقابل پزشک و جراحها بود.
پزشک و جراح کارشان این است آدمهای مریض و زخمی را خوب کنند کار این کارشناسان هم این بود آدمهای سالم را مریض و مجروح سازد، آنهم باین شرط که شب بتوانند بدون زحمت آثار جراحت و مرض و سوختگی را پاک کنند و مثل بچه آدم به گوشه شیره کش خانه و قهوه خانه ها پناه ببرند و صدقه های مردم را دود کنند و به آسمان بفرستند.
می گویند این آرایشگر ز بر دست پیش از سی چهل دفعه اسمش را عوض کرده و هر چند ماه یکبار نام تازه ای برای خودش انتخاب میکرد و این نام را مثل اسم شب زمان های قدیم محرمانه به مشتری ها می گفت تا شاگرد او آنها را دم در آرایشگاه محرمانه؛ بشناسد.

گدا گریم ۸ - پایگاه اطلاع رسانی آژنگ

یک نمونه از گریم گداها توسط مشتاق بند انداز

گناه همه این مناظر زشت زیر سرحسن آقا و دوسه تا شاگردی بود که خودش فوت و فن را آنها یاد داده بود. کسی نمی دانست این قیافه های مفلوک چطور و از کجا سبز میشوند فقط بعضی از مأمورین سابقه دار در کار گدا گیری خبر داشتند سر این نخ کجاست ! می دانستند اینها محصول کارخانه مشتاق هستند ولی بچنگ آوردن او کار آسانی نبود زیرا سازمان ضد جاسوسی مرحوم مشتاق آقا فوراً به اوخبر میدادند که پاسبانها در کجا بدنبال او می گردند و فوراً او در سوراخ تازه ای مخفی میشد.
استاد مرموز ناشناس !
یکی از شاگردان مشتاق که تا سه سال پیش به صورت گدای پاسوخته در خیابان مشغول کار بود ولی حالا شغل فعلگی پیشه کرده میگفت هیچکس حتی مشتری های همیشگی چند ساله مشتی حسن بالاخره نتوانستند بفهمند او اسرار این گریم ساحرانه را از کجا یاد گرفته است!
حتى دواهایی که استعمال می کرد، محرمانه بود ، هرگز حاضر نمیشد یک قطره اش را به کسی بدهد. کلیه گداها صبح به صبح بایستی می رفتند دم منزل او ، سلام کنند ، اجرت معین را تقدیم نمایند، وزیر دست خودش گریم شوند .
خوشمزه تر این بود گاهی برای تفریح وتفنن نوع گریم و جراحت یک نفر گدا را عوض می کرد. مثلا کسی که هر روز کور یا چلاق وافلیج میشد یک روز با صورت غده ای و مبتلای به سرطان در میآمد یا دست سوخته هر روزی یک روز مبدل به کور مادرزاد میشد که گدای دیگری او را با عصا میکشید !

میگفتند مشتاق که یک لقب دیگر او حسن شله بود ، اسرار گریم وعملیات خودش را از یک گدای کهنه کار قمی یاد گرفته بود گاهی که توی قهوه خانه این صحبت بمیان میآمد و آدمهای مرد رند میخواستند زیر زبان مشتاق را بکشند، قیافه مرشدانه ای بخود می گرفت و می گفت: هیچ کس در پیش خود چیزی نشد هیچ آهن خنجر تیزی نشد .تا نکرده خدمت حلوا فروش هیچ .استاد شکر ریزی نشد !و با این شعر وقیافه حکیمانه بخود گرفتن سروته مطلب را بهم میآورد !

خیلی اتفاق می افتاد جوانی را آخر شب توی کافه یا قهوه خانه میدیدند که مثل شاخ شمشاد شق ورق شیک و بالباس مرتب نشسته است .در صورتیکه روزها همین آدم توی کوچه و پا توق گدائی خودش چنان شکم ورم کرده ای داشت که مردم دست کم یک تومان توی مشتش می گذاشتند. مشتاق شله آدم عاشق پیشه ای هم بود، همیشه یکی دو تا از زنهای بد شهر نو داشت که پولهای گریم را خرج آنها می کرد. اما زمانی که پس از شش ماه مریضی (مرضش برقان بود) در گذشت جز یک گلیم پاره و دو سه تا کاسه شکسته آه در بساط نداشت.
آقانوکر میخواهد
مشتاق دو سه بار هم به زندان و به گدا خانه رفته ولی رفقا در هر سه مورد او راآزاد کرده اند مثلا چند سال قبل تر ، درزمان نخست وزیری سپهبد رزم آرا (۱۳۳۳)بود که مدتی شهرداری عرصه را بر گد اها تنگ کردند. یکی از مأمورین با سابقه گفته بود . اگر بخواهید تهران از منظره زننده این دسته گداهای زخمی و سرطانی پاک شود باید بسراغ مشتاق شله بروید و او را بازداشت کنید این فکر عملی شد و آرایشگر گداهای تهران چند ماه در زندان آب خنک میخورد .
با ضمانت و سپردن این تعهد که دیگر کسی را گریم نکند از زندان بیرون آمد و این بار فکر بکری به سرش زد و رفقای او یک روز خبردار شدند که ارباب آنها بعنوان نوکر نزدیکی از اعیان تهران استخدام شده است .
چند روزی گذشت ، یک روز صبح وقتی اهل خانه بسراغ مشتاق رفتند دیدند وای چه منظره ای پیدا کرده است شکمش مثل خیک باد کرده است. آقا و خانم نگران شدند ، خواستند نوکرشان را زود به دکتر برسانند. ولی هر چه کردند خودش : قبول نکرد گفت تا فردا صبر کنید اگر خوب نشد پیش طبیب میروم ، چیز مهمی نیست !شب شد و مشتاق مثل هر شب شامش را با اشتها خورد رفت توی اطاقش خوابید. صبح اول آفتاب ،خدمتکار خانه رفت احوالش را بپرسد .وقتی او را دید نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد باد شکم مشتی حسن ، فرو نشسته بود و شکمش وضع عادی داشت. اما چشمش بابا قوری شده بود!

خدمتکار سراسیمه پیش خانم رفت و گزارش داده آقا و خانم و بچه ها خودشان را به اطاق نوکرشان رساندند ولی او با خیال راحت نشسته بود و انتظار چای و صبحانه را داشت. در جواب آنها گفت چیزی نیست . شاید باد سرد باشه دیروز توی شکم افتاده بود و امروز به سراغ چشمم رفته است این بار آقا اصرار کرد که باید حتماً به دکتر بروی و به او یک اسکناس پنجاه تومانی ( آنروزها هنوز پنجاه تومانیدر جریان بود) داد و گفت تا سالم نشوی اینجا باز نگرد . حسن پول را گرفت و دو ساعت بعد صحیح و سالم در محله فساد قدم میزد.
آتلیه سری
درباره اینکه آرایشگاه سری مشتاق بند انداز کجا بوده دویاسه نفر بیشتر اطلاعی نداشتند . یکی میگفت در گود عربها از یک نفر رشتی اطاقی اجاره کرده بود و با مقداری گِل اُخری؛ مرکور کوروم. روغن کرچک. سفید آب. رناس و چند تا دوای دیگر که اسمش را به کسی نمی گفت ؛گداها را گریم می کرد و از دو تا پنج تومان اجرت می گرفت و بطور تقریب در سالهای جنگ جهانی دوم ؛ که ناهار بازار او محسوب می شد وخارجیها بیشتر ترحمشان به عجزه (گداهای با جسم معیوب)جلب می شد روزانه یازده نفر را راه می انداخت.
بعدها مدتی در همان اطاقک صابون پزخانه آرایشگاه خود را روبراه کرد ولی کلانتری فهمیدو ناچار بساطش را به دروازه غار برد و قبل از مرگش؛شش ماه بود که بعلت گرفتن مرض برقان خودش هم به گدائی افتاده بود.

تهیه و تدوین:حسن محرابی

گروه تاریخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *