“آژنگ نیوز”:یغمای جندقی گل خندان ذوق و هنر بود که در کویر مرکزی شکفته شده بود. صحرای خشک و سوزان مرکز ایران میخواست هدیه ای به بوستان شعر و ادب داده باشد . این هدیه یغما نام داشت ویکی از چند گل زیبای بوستان ادبیات در عصر خود بود.
ذوق وظرافت یغما لحظه ای نبود . متلکها و بذله گویی او نشان میداد که طبع سرشار او خدا داده است. بیشترگفته هایش مثل آب زلال شیر بن و گوارا بود. یغمابک بیت شعر با لبداهه ساخت که سرنوشت او را تغییر داد و سالهای در از گرفتار عواقب آن یک بیت شعر بود . اگر آن یک بیت شعر ر ا نساخته بود؛ شاید سراسر عمر را به زراعت مشغول می ماندوگمنام میزیست و گمنام می مرد .

رحیم کودکی هفت ساله بود در قریه خور،شتر چرانی میکرد.اسمعیل خان عرب ،حاکم مستبد جندق ،از آنجا گذشت بچه های شتر چران اعتنایی به خان حاکم نکردند.فقط رحیم بود که دست به سینه ایستاد ومراسم ادب بجا آورد.خان حاکم از او پرسید : پسر کیستی؟

رحیم هفت ساله شتر چران در پاسخ خان حاکم بالبداهه این شعر راساخت :ما مردمک خوریم از عقل و ادب دوریم.
خان فریفته استعداد این طفل هفت ساله شد و او را به خرج خود به مدرسه فرستاد.پس از تحصیل سمت منشیگری خود را به اوداد.رحیم کلمه مجنون را برای تخلص شعری خود انتخاب کرد .
چند سال بعد (سال ۱۲۱۶ قمری) خان حاکم مغضوب دولت شد و از اردوی سردار ذوالفقارخان که حکومت سمنان ودامغان را بعهده داشت شکست خوردومتواری شد.
فراشان خان حاکم برای سربازگیری به جندق وارد شدند و ازفرط کینه ای که با اسمعیل خان داشتند،منشی باشی او به یعنی همان رحیم را که اکنون بنام ( میرزا» شهرت داشت بخدمت سربازی بردند.
بیچاره شاه قلندرمنش میرزامآب کجا حوصله سربازی داشت وخوشبختانه این خان حاکم هم مثل اسمعیلخان
اهل ذوق و دوستدارشعر بود میرزا رحیم با یک قطعه شعر حال زار خود را به خان عرض کرد وبه سمت منشیگری مخصوص خان حاکم منصوب گردید .

یغمای جندقی - پایگاه اطلاع رسانی آژنگ


این خان حاکم دایما کلمه و کیکی را در جملاتش استعمال میکرد و حتی اشخاصی را که مورد لطف او بودند؛با همان کلمه زشت نوازش می شود.
جناب میرزا که جرأت انتقاد صریح از این روش زشت نداشت،اشعار مشهور سرداریه را ساخت که در دیوان او درج شده است .ولی تبع آزاد منش یغما و انتقاداتی که گاه و بیگاه از روش ننگین خان حاکم میکرد تاثیر خود را بخشید.
حسودان نزد سردار از میرزا رحیم مذمت کردند و حاکم مستبد یکروز ناگهان منشی مقرب خود را مورد غضب ساخت چوب مفصلی به او زد و شاعر بیچاره را پس از چوب خوردن ، در سیاه چال محبوس نمود .ولی این کارها آتش خشم فرماندار خود سر را خاموش نکرد.
چند نفر سواربه جندق فرستاد تا خانه شاعر بیچاره را تاراج کنند و بستگانش را نیز شکنجه دهند خانه برادر وسایر بستگان یغما چنان تاراج شد که به یک لقمه نان محتاج گردیدند و تامدتی به وسیله هیزم کشی و عملگی نان جوی تهیه میکردند .
یغما پس از چند ماه از زندان آزاد شد ،در حالی که از مواهب دنیابه جز طبع سرشار و تخلص شاعری چیزی نداشت. شاعر عصبانی خشم خود را برسر تخلص خود ریخت و کلمه مجنون را به یغما تبدیل کرد و گفت :
مرا از مال دنیا یک تخلص مانده مجنون است
بکار آید گر این لیلی وش آنرا نیز یغما کن
مجنون دیروز ویغمای بعدی؛ پس از آزاد شدن از زندان سر به بیابان گذاشت.در ایام درویشی شروع به سیاحت کرد. تا وقتی سردارذو الفقار خان زنده بود، یغما جرأت بازگشت به خندق نداشت. پس ازسالها که به خندق مراجعت کرد و از آنجا به تهران رفت، چون بازارشعر و شاعری در دربار خیلی گرم و صدر اعظم ایران (حاجی میرزا آقاسی) هم مردی درویش مشرب و مدعی ارشاد بود ،یغما منظور نظر لطف و مرحمت شاه و وزیر شد.

چندی بعد به وزارت حاکم کاشان منصوب گردید و دراین ماموریت که از نزدیک شاهد زشتکاریها و خرابی های مامورین حکومت قاجار بود اشعار (خلاصه لافضاح) را ساخت که جزو سایر اشعارش به طبع رسیده است.در این شهر بود که با حاجی ملا احمد نراقی آشنا شد و با او مشاعره ها داشت یک قسمت از بذله گویی های مشهور یغما یادگار این دوره است.

دراین شهر بودکه مورد تکفیر قرار گرفت و اگر حمایت نراقی نبود،شایدروزگارش سیاه ترازسیاه چال سردارذوالفقارخان میشد .

یغما که صوفی مشرب و آزادمنش بود،با آنکه اعتقاد دینی راسخ و محکمی داشت،در اشعارش تاحدی بی اعتنا بود و هنگامی که سخن ازشعر وشاعری میان میآورد، غالباً راه افراط پیش میگرفت.

یغما به یکی از پسرانش اصرار میکرد که درس طب بخواند.دلیلش این بود که به پسرش میگفت:هر چه از این جنس دو پا (انسان)معالجه کنی اجر دنیوی داری وهر چه بکشی مزد اخروی میگیری!!

داستانی منسوب به یغما مشهور است که شاید ساختگی باشد، ولی نمونه خوبی برای شناختن روحیات او است .
میگویند یغما را در اصفهان به جرم شارب داشتن (سبیل) گرفته به محضرقاضی بردند. قاضی از او پرسید: چرا شارب
داری :یغما گفت برای آنکه موقع خوردن غذا مانعی باشد برای پر خوری.و بعد گفت: من عاشق دختری از ملت خودمان هستم و چون به درد فرق گرفتارم،با تفریح خود را سر گرم میسازم .قاضی گفت : چکاره ای گفت :شاعرم و یکی دو
غزل از اشعار خود را خواند ولی تخلصش را تغییر داد .
قاضی گفت : چه مذهبی داری ؟
گفت : من زرتشتی هستم .
قاضی گفت : تو با این فضل وذوق چرا مسلمان نمیشوی ؟

گفت ،خودم هم مدتی است متمایل به اسلام شده ام و چند بیت شعر هم درمدح پیغمبرساخته ام ولی چون مقروضم میترسم قرضها یم ادا نکرده بماند .قاضی پرسید:قرض تو چند است و گفت: تقریباً صدتومان.قاضی صد تومان به یغما دادکه قرضش را ادا کند و کلمه شهادت به او تلقین نمود.فردای آن روز به قاضی خبر دادند که رفیق نو مسلمان دیروز شما یغمای مشهور بوده .قاضی او را احضار کرد و گفت: این چه بازی بود که دیروز در آوردی ؟
گفت : کاری عاقلانه کردم.هم پولی گرفتم و هم دینم را تازه کردم چون مدتی بود که اصول دینم فراموش شده بود. قاضی مجال صحبت به اونداده گفت: زود از اینجا برو میترسم با یک حقه بازی دیگری صد تومان دیگر از من بگیری.

گروه تاریخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *