“آژنگ نیوز”:محمد حسین فاضل تونی  از چهره های برجسته علمی است  که همچنان مطالعات و تحقیقات او محل مراجعه است. حبیب الله  آموزگار در خاطراتش می نویسد: اگر اشتباه نکنم بسال١٣١۶ بود که نخستین بار با استاد مسلم نحو و صرف غربی و علوم اسلامی مرحوم محمد حسین فاضل تونی آشنایی پیدا کردم و از طرف وزارت معارف وقت از ایشان و بنده دعوت شد.

در اولین مجمع بانوان معلم که در دانشسرایعالی انعقاد یافت تدریس کنیم . با وجود اینکه معاشرت مداوم با آن مرحوم پیدا نکردم و فقط بحکم همکاری در دانشسرا و دانشکده ادبیات گاهگاهی بفیض ملاقات ایشان نایل میشدم آنچه در همان معاشرت کم ولی معارفه ممتد از و دیدم در نظر من آشکار ساخت که وی گذشته از مقام شامخ در قواعد و اصول زبان عربی و علوم اسلامی از بلاغت و منطق و حکمت و کلام ، مردی بود پاکنهاد و صمیمی و خیرخواه ریایی در کارش نبود و آنچه در دل داشت میگفت و این جهت اخلاق او در نزد شاگردانش بیشتر محسوس بود.

مجالس درسش از ریا مبرا بود و بسا جنبه گفت و شنید داشت و شاگردانش با آزادی اظهار نظر میکردند. استاد بذله گوئی و ظرافت هم پیشه داشت و گاهی شاگردان بی مبالات و گستاخ را بهمان زبان بذله گوئی توبیخ میکرد .

از خواص او پاکیزگی بود همیشه دست و صورت و قبا و عبا و دستار پاک و نظیف دیده میشد و حیاط اطاقهای کوچک خانه اش که در پامنار واقع بود؛ و کانون مهمانوازی او بود حد اعلای سلیقه را نشان میداد .

فاضل - پایگاه اطلاع رسانی آژنگ

بسیاری از دوستان و یارانش مانند مرحوم هژیر در این کانون انس گرد و میآمدند و از خوان نعمت به مادی و معنوی او برخوردار میگشتند. با دانشمندان – وقت مانند هژیر و فروغی مراوده  داشت و در ترجمه کتاب شفاء – با آنمرد جلیل القدر همکاری -میکرد .

فاضل به نسبت ساده – دلی و صمیمیت که داشت زود رنج و تندگمان بود حتى بحکم این خاصیت از دوستانش هم رنجش حاصل مینمود. بخاطر دارم روزی که بمناسبت کار فرهنگستان انجمنی در دفتر مسجد سپهسالار با حضور مرحوم فروغی نخست وزیر وقت برپا بود مرحوم فاضل وارد شد و پس از تعارفات معمول خواستم مطایبه ای براه اندازم و از روز تنزهی که در آن هفته با شرکت فاضل در سوهانک گذشته بود یاد کردم .پس خطاب به مرحوم فروغی گفتم: آقای فاضل تنها در عربی سیبویه از علمای زمان خود نیستند  بلکه در ورزش هم دست دارند .چنانکه دیروز در سوهانک تا دیدند تابی و و تاب رفتنی در کار است عبا وردارا بکنار نهادند و با یک پیرهن و زیر شلواری  بنای تاب رفتن نهادند و – تاب و توان خود را نشان  دادند. بسی ازین سخن نگذشت معلوم شد استاد این شوخی را ناروا دانسته و نسبت بمن خشمگین شده که اگر میانجیگری آقای دکتر خطیبی نبود کار بمرافعه میکشید ، به استاد گفته بود تاب رفتن عاری نیست تا دلیل این همه بیتابی گردد. از شما مدح کرده اند نه قدح و ورزش صفت تندرستی و مردانگی است ! نه پستی و بیچارگی. از احوال قابل تذکر استاد که بیادم است این است: ایامی که که گذاشتن کلاه لبه دار و کلاه فرنگی معمول شد وی نیز تغییر کسوت داد و با انتخاب خود  یا تلقین دیگران کلاه تخم – مرغی فرنگی یا (شاپوملن ) مشکی که گشاد هم بودبر سر نهاد ولی از سر برگذاشتن با آن همیشه در زحمت بود .

از آنجمله اینکه چون بیش از کلاه گذاری عادتش این بود که موقع سلام بدوستان غالباً هر دو دست را محاذی گوشها بلند میکرد این بار با سوق آن عادت و غافل از اینکه بر سرش کلاه لبه دار هست تا دستها را بلند میکرد به لبه های کلاه بر میخورد و کلاه از جا کنده میشد و موجب سرگردانی استاد میگشت و در برابر چنین سرآمد نه اسمی پیدا میکرد و نه فعلی و حرفی !

فاضل در تمام ادوار زندگی مراتب تواضع و درویش منشی خود را حفظ کرد. در مصاحبه هم به امیر میپرداخت و هم به فقیر هم در صدر تالار مزین جا میگرفت هم کنار کوی و برزن ! بیاد دارم روزی با دعوت مرحوم مرآت وزیر فرهنگ با ایشان سوار اتومبیل وزارتی شدم آقای نصراله انتظام هم که سمت ریاست تشریفات دربار را داشت با ما بود ، در گذر از خیابان سپهسالار و فاضل را از دور دیدیم  که در کنار خیابان بر لب جوی و در سایه بید نشسته و سر و صورت خود را میشست ، هر دو آقایان گفتند فاضل استاد ما بود.

من آهی از نهاد بر آوردم و چون علت آنرا پرسیدند گفتم از بازی جهان و رسم دوران در عجبم که دو تن از شاگردان فاضل بمقام  وزارت رسیدند و فاضل همانست که بود و تا آخر هم خواهد بود . گویی معلم راهی برای ترقی ندارد و مانند اسب درشگه است که آنچه زمین و زمان بگذرد او همان اسب است! ازین سخن من خنده ای بر لب آقایان نشست و مانند این ، بود که در باطن از مشاهده وضع درویشانه استاد  غباری بر دلشان نشسته بود سالها مانند خوابی آمدو گذشت. ناگهان خبر رسید فاضل بیمار شد و او را به بیمارستان پهلوی انتقال دادند. پس از یک دوره معالجه او را به خانه اش که روزگاری کانون انس دوستان و شاگردان بود بردند، روزی با خودگفتم طعامی که بدست دوستان وفادار تهیه و به نزد بیماری برده شود تاثیری شفا بخش دارد .دستور دادم ناهاری درمنزل آماده ساختند و آنرا بهمراهی یکی از دوستان مشترک بمنزل فاضل بردیم و با اجازه اش بر سرکرسی پاکیزه اش نشستیم مانند همیشه تکیه زده و حیران گذشتن روزگار و فلک کجمدار همی خاموش نظاره میکرد .

ما را با حسن قبول و چهره فرسوده ولی تبسم پذیرایی کرد واهتمام نمود .با زبانی که وقتی از روایات ونصوص و شرح فصوص بحث میکرد و از اصول صرف و نحو سخن میگفت تعبیر ضمیر کند ولی افسوس لکنتی که عارضش شده بود مانع میگشت چند جمله گسسته و مجملی که هر یک نمونه یک درس مطول بود، ادا کرد و این سخنان خود را توام با قهر خندها با قطرات سوزان و ریزان اشگ بیان نمود و معلوم داشت که مطابق قول سقراط فصاحت در دل است نه در زبان ! .

پس چندی خاموشی اندر شد و بیان خود را بار دیگر در اختیار یکی از شیواترین وسایل افشای راز نهاد و آن اشکهای آتشین او بود که به چهره سوخته و فرسوده اش فرو میریخت و داستان کتاب پیچا پیچ یک عمر آموزش و اجتهاد و خدمت و عبادت را از بیم و امید و شکران و شکایت در دانه های شفاف و فشرده سرشک نمودار میساخت.

منبع: خاطرات حبیب الله  آموزگار سناتور و وزیر فرهنگ اسبق در دهه ۲۰ و ۳۰ خورشیدی

گروه تاریخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *